همین که هنگام سحر شد ، امام تصمیم به رفتن گرفت ، این خبر به محمد ابن حنفیه رسید ، اوخدمت امام آمد ، مهار شتر حضرت را گرفت و عرض کرد : مگر قرار نشد درباره آنچه از شما خواسته بودم فکر کنید.
امام فرمود : بله.
محمد عرض کرد : پس چرا اینقدر با عجله قصد رفتن داری؟
امام فرمودند: بعد از اینکه از تو جدا شدم ، پیامبر نزد من آمد و فرمو: ای حسین ، خارج شو ؛ زیرا خداوند میخواهد تورا کشته ببیند.
محمد ( پس از شنیدن این سخن با چشمی گریان ) گفت: انالله و انا الیه راجعون
سپس عرض کرد : حال که برای کشته شدن میروی ، این بانوان را به کجا میبرید؟
امام به او گفت : خدا خواسته که آنها را نیز کسته ببیند. امام این سخن را گفته ، با محمد وداع کرد و به راه افتاد.